گاهی برای دلم...
چقدر آشنا بودی باخنده و چه مهربان با خوش قلبی...
موهایت را شبها گره میزدی به آسمان شب و ستاره ها با برق چشم هایت هم بازی میشدند...
چقدر آشنا بودی بامن و دغدغه هایم...
چقدر روزهایت را میشناختم...
چقدر خنده به لب هایت می آمد وقتی صدای ما آن زیر پله ای کوچک را پر میکرد...
جرات نمیکنم دیگر با تو قرار بگذارم...میترسم بگویم ساعت 4 آنجا منتظرم چون دیگر پیامی از تو نمیرسد که: من از صبح اینجا منتظرم!
دستانم تاب ندارند کاغذ هایی که تو برایم نوشته بودی را ورق بزنند
همان هایی که وقتی مینوشتی از خنده دلت را میگرفتی...
دیگر نمیروم به آن زیرپله و آن چند پله ی آخر که حرف های درگوشی میزدیم...
چقدر آشنا بودی با من...
چطور این دل باورش شود که دیگر تو را ناگهانی در خیابان نخواهد دید و تو از پشت چشم هایش را نخواهی گرفت و مرا به آغوشت دعوت نخواهی کرد؟!
چه چیز تورا از من و این دنیا گرفت؟؟
آیا دنیا تحمل شادبودن تورا نداشت؟؟
شاید چیزی در انتهای قلبت جامانده بود که به من نگفته بودی...همان چیزی که صدای زیبای قلب تو را به یکباره از دنیایم گرفت...
شاید لازم بود که دوباره با هم حرفهای درگوشی بزنیم...
اما من نبودم..........
و تو به همین سادگی...
به همین سادگی که دلم باور نمیکند...
در کوچه کاغذی روی دیوار بود که نام زیبای تو را روی آن نوشته بودند...همان نام که تو در دفترم طراحی کرده بودی...
کاش میشد یکبار دیگر با صدای بلند بخندی فائزه...
پ.ن: چطور باورم شود که آن همه شادی زیر این یک وجب خاک جاشده؟!
پ.ن: لطف میکنین اگه فاتحه ای واسه یکی از بهترین دوستام بخونین.
Design By : RoozGozar.com |